آه.... من هر لحظه،همواره شب و روز همه وقت و همه جا صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را که سینه ام را پر می کند، و سبوی فلبم را لبریزمیکند، میشنوم و آه! آه که کسی نمیداند و نمی شنود! که «کس» سر بر بالین سینه ی من ندارد وهیچ کس،گوش آشنای این آوازه های غیبی را ندارد که این گوش ها تنها صدای بر هم خوردن اشیا را می توانند شنید صدای حرف های نا گفته را آوای نیاز های بنهفته را و زمزمه ی جویبار های مرموزی را که در صحرای روح آدمی روانند و ترنم صدها ترانه بر لب دارند، نمی توانند شنید، مگر گوش کسی... اما سر بر بالین سینه ی من ندارد.! دکتر شریعتی