دانشجو، سربلندی دنیا ورستگاری آخرت دارد. [امام علی علیه السلام]
وفا
همه چی.......
چهارشنبه 90 اردیبهشت 21 , ساعت 11:21 عصر  

همه چی ...

وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد تقدیم به همه مادران:
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.

 


مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش."
گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.
می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.
وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم.
بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت.
وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.
سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم.
اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد
و گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎ شان از نعمت وجود مادر برخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

(( شکفتن هیچ گلی زیباتر از لبخند مادر نیست  ))

 

 


 

 


نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
درباره وبلاگ

وفا

فراز
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 34 بازدید
بازدید دیروز: 43 بازدید
بازدید کل: 155506 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
وضعیت من در یاهو
نوشته های پیشین

اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
لوگوی وبلاگ من

وفا
لینک دوستان من

کانون فرهنگی شهدا
علیرضااحسانی نیا:فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
کلبه
سایه
شیمی وزندگی
شقایقهای کالپوش
سکوت ابدی
هم نفس
سیب خیال
کلبه تنهایی
نشریه حضور
سایت قلعه گنجwww.ghalehganj.com
♥♥♥♥♥♥شهرستان بجنورد♥
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
به نام آنکه وجودم زوجودش شده موجود
تنهایی......!!!!!!
یادداشتها و برداشتها
دلنوشته ها
.: شهر عشق :.
بوی سیب
دل نوشته
خوش آمدید
بچه ها من تنهام!!!کمک
منطقه آزاد
ابـــــــــــرار
عشق گمشده
برادران شهید هاشمی
یامهدی
دلنوشته های یک فروند چریک
ترانه ی زندگیم (Loyal)
غلط غولوت
مهاجر
عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
مکاشفه مسیح
تنهاترین عاشق
پاتوق دخترها وپسرها
این نیز بگذرد ...
سرود عرش
یه عالمه عشق و عاشقی
FANTOM
آقا رضا
شاهکار
در برابر نسیم
نبض شاهتور
مهدویت
لــعل سـلـسـبیــل
تاریخ را به یاد اوریم
عدالت جویان نسل بیدار
صل الله علی الباکین علی الحسین
خورجین عشق
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
کوچولو
Cyberom UTM
بهار صداقت**
MOHAMMAD
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
هیچ اداب وترتیبی مجوی/هرچه میخواهددل تنگت بگو
بدا ... سرآغازخوبی ها ...
روان شناسی کودک
فقط من برای تو
خنده بازار
ME&YOU
.:: گاواره ::.
یکتا
غریبه ها
برای خودم
دوست خوب
حرف های نگفته.........شایدم گفته
حقوق و حقوقدانان
اسمس بارون
جیگر نامه
۩۞۩ برگ سبز تحفه درویش ۩۞۩
بی تو 2
صهبانا
سه ثانیه سکوت
بلوچی از شهرستان چابهار
از همه چی.از همه جا
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
چه توا.............
نفس
یک مشت آفتاب
شیطون
اسمون
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
خورشید نی ریز
هو العشق
مینویسم بنام خواهرم آیــــــــات
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
fazestan
فریاد بی صدا
اینجا،آنجا،همه جا
کلاغ پر
*شبهای مسکو*
تحفه
تنها یک رویا
بمب خنده
انرژی+
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
آریایی
Hossein Tohi
آرش...پسر ایده آل من
جوونی کجایی...
روانشناسی جالب
از دوجین خوشگل تر
وفا
دوستت دارم....توچی..
music 90
نقد فیلم های سینمایی
به یاد تو
دختری از جنس شیشه
بهترین اسلحه:عشق
دوستت دارم
دیار غم
بلخاب زیبا2
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
Saeed kermani
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
صفاسیتی
هرجوردوست داری!
سرزمین همیشه جاویدان بلوچستان
wanted
عشق
hasti
ارمین شیطونه
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
پارس زوزن
..::دانــــــــــــــلود::..
خزان
بمب فوتبالی
راه بی پایان..
بار غم
همه نمک بریزیم!
عشق بی انتها
دوست
دختران عاشق
***آسمون ریسمون....***
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
همراه 24
روژمان
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

......
سبک های نقاشی
انواع سبک های نقاشی
مهمترین بخش زندگی را دریابیم !
از وبلاگم فقط اینو بخونین
[عناوین آرشیوشده]