با دستانت مرا دفن کردی
همین دیشب هزاران بار مرا به جرم داشتنت به دار آویختی
من آرام جان دادم
عذاب کلماتت به جنونم کشانده بود
کاش هیچگاه نبودی....دستانت نبود....چشمانت نبود....
دیگر دلمرده ای بیش نیستم
نمی خواهمت....
نمی خواهمت
وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد تقدیم به همه مادران:
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت.
مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت.
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش."
گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.
میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد.
وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم.
بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت.
وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند.
سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم.
اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد
و گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
(( شکفتن هیچ گلی زیباتر از لبخند مادر نیست ))
قلبم محکوم شد به ساده بودن...
غرورم محکوم شد به خونسرد بودن...
احساسم محکوم شد به کم حرف بودن...
دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن...
چشمانم محکوم شد به مهربان بودن...
دستهایم محکوم شد به سرد بودن...
پاهایم محکوم شد به تنها رفتن...
ارزوهایم محکوم شد به محال بودن...
وجودم محکوم شد به تنها بودن...
و عشقم محکوم شد به مردن...
حادثه عشق تر شده باشد
دام راس : هدف از عشق انسانی رسیدن به عشق الهی است
گوته : با آنچه که عاشقش هستیم شکل میگیریم ما
وایلدر:سرزمینی برایس مردگان و سرزمینی برای زندگان و پل میان این دو عشق است
ابوسعید:از شبنم عشق خاک آدم گل شد . شوری برخاست و فتنه ای حاصل شد
امیلی دیکسون:عشق پیشوند زندگی و پسوند مرگ است سر آغاز آفرینش و تعریف هر نفس
صائب تبریزی:عشق را با هر دلی نسبت به قدر جوهر است قطره بر گل شبنم و در قعر دریا گوهراست
آنتوان :عشق آن نیست که به هم خیره شویم عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم
نیبور:بخشیدن هدف غایی عشق است
جبران خلیل جبران:ایمان بدون عشق شما را متعصب_وظیفه بدون عشق شما را بد اخلاق _قدرت بدون
عشق شما را خشن _عدالت بدون عشق شما را سخت و زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند
هلن کلر: هرگاه قلبتان برای یکدیگر میتپد فرشتگان برایتان دست تکان می دهند
فریدون شرازی:دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
شریعتی: آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تشلی فرود می آرد
امام علی (ع):اگر دو نفر در این جهان کنار هم بنشینند و با هم از عشقی پاک و آسمانی بدون آلودگی
و غرض های نفسانی سخن بگویند من نفر سوم خواهم بود
اشو : آنگاه که عشق ورزی خدا در هر سو حاضر است آنگاه که نفرت وجودت را تشلیم خود سازد ابلیس
در هر سو حاضر است . جایگاه توست که خود را بر واقعیت تحمیل کنی
ولتر : عشق قوی ترین سپاه است زیرا در یک لحظه به قلب و مغزو جسم حمله میکند
افلاطون:عشق تنها مرضی است که بیمار از آن لذت می برد
شاملو:اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست و ...اشک آن شب لبخند عشقم بود.
و در آخر می تونم به تمام کسانی که فکر میکنند عاشق هستن بگم :
عشق مرکب مقصد است نه مقصدمرکب...
پس سعی کنیم اینگونه عاشق باشیم .
از تمام این جملات من از یه جمله بیشتر از همه خوشم اومد و اون این بود :
عشق چیزی نیست جز بارانی از غم -پشت یک لبخند
خدا رو شکر که عشق والح نیستم مگه نه منم کارم زار بودااااا خدا رد صد هزار مرتبه شکر بادا باد