شگفتا خلافت از راه همصحبتى به دست آید . [ و شعرى از او در این باره روایت شده است : ] اگر با شورا کار آنان را به دست گرفتى چه شورایى بود که رأى دهندگان در آنجا نبودند . و اگر از راه خویشاوندى بر مدعیّان حجّت آوردى ، دیگران از تو به پیامبر نزدیکتر و سزاوارتر بودند . [نهج البلاغه]
وفا
بسیار تلاش کردم تا مردم بفهمند ولی فقط خندیدند *آفتاب*
سه شنبه 90 اردیبهشت 27 , ساعت 11:28 صبح  
بسیار تلاش کردم تا مردم بفهمند ولی فقط خندیدند *آفتاب*
آموخته ام که، با پول میشود.... خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. آموخته ام که... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است،هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند،بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد (چارلی چاپلین)

نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
دوست
سه شنبه 90 اردیبهشت 27 , ساعت 10:55 صبح  
دوست
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی". گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن

نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر
سه شنبه 90 اردیبهشت 27 , ساعت 10:53 صبح  
جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !

نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
شنبه 90 اردیبهشت 24 , ساعت 5:26 عصر  

نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
کنکور و دردسر هاش........
شنبه 90 اردیبهشت 24 , ساعت 10:48 صبح  
کنکور و دردسر هاش........
 

 

سلام دوستان..........

یه مدتی که نبودم همتون فراموشم کردین..........

ولی اشکالی نداره..........این باعث میشه که راحتتر بتونم دو ماه ازتون دور باشم.........

من واسه کنکور اصلا درس نخوندم و اگه خدا بخواد می خوام تو این ?? روز باقیمانده یه کمی درس بخونم تا بلکه خودمو  به بچه ها برسونم.........

هرچند اونا خیلی جلوتر از من هستن..........

به هر حال دارم میرم که خودمو واسه کنکور آماده کنم..........

دعام کنین...........

دوستتون دارم.............

روزی که کنکورمو دادم میام پیشتون.........

امیدوارم تا اون روز فراموشم نکنین.........

خداحافظ........


نوشته شده توسط فراز | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

وفا

فراز
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 13 بازدید
بازدید دیروز: 8 بازدید
بازدید کل: 155442 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
وضعیت من در یاهو
نوشته های پیشین

اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
لوگوی وبلاگ من

وفا
لینک دوستان من

کانون فرهنگی شهدا
علیرضااحسانی نیا:فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
کلبه
سایه
شیمی وزندگی
شقایقهای کالپوش
سکوت ابدی
هم نفس
سیب خیال
کلبه تنهایی
نشریه حضور
سایت قلعه گنجwww.ghalehganj.com
♥♥♥♥♥♥شهرستان بجنورد♥
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
سفیر دوستی
به نام آنکه وجودم زوجودش شده موجود
تنهایی......!!!!!!
یادداشتها و برداشتها
دلنوشته ها
.: شهر عشق :.
بوی سیب
دل نوشته
خوش آمدید
بچه ها من تنهام!!!کمک
منطقه آزاد
ابـــــــــــرار
عشق گمشده
برادران شهید هاشمی
یامهدی
دلنوشته های یک فروند چریک
ترانه ی زندگیم (Loyal)
غلط غولوت
مهاجر
عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
محمد قدرتی MOHAMMAD GHODRATI
گروه اینترنتی جرقه داتکو
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
مکاشفه مسیح
تنهاترین عاشق
پاتوق دخترها وپسرها
این نیز بگذرد ...
سرود عرش
یه عالمه عشق و عاشقی
FANTOM
آقا رضا
شاهکار
در برابر نسیم
نبض شاهتور
مهدویت
لــعل سـلـسـبیــل
تاریخ را به یاد اوریم
عدالت جویان نسل بیدار
صل الله علی الباکین علی الحسین
خورجین عشق
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
کوچولو
Cyberom UTM
بهار صداقت**
MOHAMMAD
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
هیچ اداب وترتیبی مجوی/هرچه میخواهددل تنگت بگو
بدا ... سرآغازخوبی ها ...
روان شناسی کودک
فقط من برای تو
خنده بازار
ME&YOU
.:: گاواره ::.
یکتا
غریبه ها
برای خودم
دوست خوب
حرف های نگفته.........شایدم گفته
حقوق و حقوقدانان
اسمس بارون
جیگر نامه
۩۞۩ برگ سبز تحفه درویش ۩۞۩
بی تو 2
صهبانا
سه ثانیه سکوت
بلوچی از شهرستان چابهار
از همه چی.از همه جا
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
چه توا.............
نفس
یک مشت آفتاب
شیطون
اسمون
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
خورشید نی ریز
هو العشق
مینویسم بنام خواهرم آیــــــــات
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
fazestan
فریاد بی صدا
اینجا،آنجا،همه جا
کلاغ پر
*شبهای مسکو*
تحفه
تنها یک رویا
بمب خنده
انرژی+
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
آریایی
Hossein Tohi
آرش...پسر ایده آل من
جوونی کجایی...
روانشناسی جالب
از دوجین خوشگل تر
وفا
دوستت دارم....توچی..
music 90
نقد فیلم های سینمایی
به یاد تو
دختری از جنس شیشه
بهترین اسلحه:عشق
دوستت دارم
دیار غم
بلخاب زیبا2
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
Saeed kermani
آتش عشق ❤❤ جزرومد❤❤
صفاسیتی
هرجوردوست داری!
سرزمین همیشه جاویدان بلوچستان
wanted
عشق
hasti
ارمین شیطونه
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
پارس زوزن
..::دانــــــــــــــلود::..
خزان
بمب فوتبالی
راه بی پایان..
بار غم
همه نمک بریزیم!
عشق بی انتها
دوست
دختران عاشق
***آسمون ریسمون....***
مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان
همراه 24
روژمان
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

......
سبک های نقاشی
انواع سبک های نقاشی
مهمترین بخش زندگی را دریابیم !
از وبلاگم فقط اینو بخونین
[عناوین آرشیوشده]